وقتی که پاییز می شه ،
ماآدمها خوشمون میاد که پا رو برگها
بزاریم و صدای خش خش اونا رو
بشنویم و لذت ببریم.
برگ یه روز تمام زندگی درخت بوده !
همه عشقش و همه امیدش!
درخت همه شیره جونش رو به برگ می داد
تا سبز بمونه و ازش جدا نشه !
آب و باد و خاک و همه و همه
به درخت کمک میکردند و برگ
زندگی شاهانه ای داشت.
خستگی تو کارش نبود !
چون هر وقت که دلش میگرفت
دستش رو دراز می کرد
و خدا رو تو آسمون لمس میکرد !
یا هر وقت که خسته تر میشد ،
با غرور از اون بالا به آدمها نگاه می کرد
و به نظرش آدمها چقدر پست و کوچک بودن .
همه چیز قشنگ بود تا اینکه پاییز رسید.
درخت از برگ خسته شد و دیگه
سبزی برگ براش جذاب و زیبا نبود!
برگ پیر شده بود و درخت دیگه نمیتونست
سنگینیش رو تحمل کنه !
این شد که دیگه شیره جونش
اون قوت همیشگی رو نداشت !
چون دیگه با عشق به برگ داده نمیشد!